قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم

من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم .

 

صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید

که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم .

 

دست در دست خدا بودی و با آمدنم

عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم .

 

وای مرد رویاهایم ببخشید مرا

عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم .

 

فاصله بین من و تو نفسی بود ولی

رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم .

 

قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه

عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم .

 

نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار

لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم .

 

باز اقبالی و آهنگ شقایق اما

چقدر ساده هم آغوشی ما ریخت بهم .

 

بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت

خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم .

 

کلماتم همه در بغض گلو درد شدند

بعد از آن شعر و غزل قافیه ها ریخت بهم.

 

خسته ام آه چرا رابطه عشقی ما

به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم ؟!

 

 

شاعر: سیمین بهبهانی

****

با تشکر از دوست عزیز: 

мдjiD ××آریایــــــــیها××

 

 

شروع دوباره بلاگ

قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم ..

ریخت
مشخصات
آخرین جستجو ها